داستان زندگی برند “ملاقه”

30 فروردین 1403 - خواندن 8 دقیقه - 67 بازدید

فصل صفر: نام و نشان برند

ملاقه از ابتدا این نام و نشانی نبود که امروز می بینید، رسیدن به خوشنامی و معروفیت به این سادگی ها نبود، پیچ و خم ها و فراز و نشیب هایی پیش و پس از خلق این برند در کار بوده است که سرشار از داستان ها و پندهای شنیدنی برای هر فعال و علاقمند اکوسیستم کارآفرینی و نوآوری کشور است.

قاسم معصومی را می توان یک دهه شصتی تمام عیار دانست، جوانی فعال و پر انرژی با هوش اجتماعی بالا، با چشم هایی نافذ و با روابط عمومی قوی و نگاهی که همیشه نگران آینده کسب و کارش است

ملاقه از آغاز یک واژه بود، واژه ای که سال هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی به ذهن قاسم خطور کرد، واژه ای که خیلی وقت بود دنبالش می گشت، در جستجوی نامی برای کسب و کار تازه اش، به خوبی آگاه بود که هر نامی نمی تواند موفقیت یک برند را تضمین کند، او اهمیت نام را دریافته بود، نام یک برند با سرنوشت هر برند و کسب و کار گره خورده است. شنیدن نام دختر پاکستانی حامی حقوق زنان به نام "ملاله" که اخبارش در تلویزیون و رسانه ها در صدر اخبار بود، یکباره جرقه نام "ملاقه" را در ذهنش زد، و پس از یک دوره طولانی، این نام معمولی و ساده، به نام و نشان یک برند قوی تبدیل شد.

فصل اول: کودکی و درس و دانشگاه

کودکی قاسم معصومی شبیه همه دهی شصتی ها بود، شروع انقلاب اسلامی و هشت سال جنگ، صف های طویل و کوپن ها، صف نفت و گوشت و مردمانی که داشتند زندگی در شرایط جنگی را تجربه می کردند. او هم در این شرایط بزرگ شد و کم کم عاشق درس و دانشگاه شد، در محیطی که دانشگاه رفتن و رقابت بسیار سخت بود. اما او در دانشگاه قبول شد و لیسانس گرفت. و در پروژه های سدسازی مشغول به کار شد.

فصل دوم: اهمیت خانواده و نقش عشق و شریک زندگی در موفقیت

عشق به خانواده همیشه جواب می دهد، با این که همه ما تجربه سرشاخ شدن ها و دعوا و اختلاف نظر را با والدین داشته ایم، پدر قاسم "حاج میرزا" دلش می خواست پسرش ادامه تحصیل بدهد و در مقطع فوق لیسانس قبول شود، قاسم هم برای زمین نینداختن حرف پدر، ترک کار کرد و راهی دانشگاه شد. سال هزار و سیصد و هشتاد و نه، سال عاشق شدن او بود، سالی که او زن زندگی اش را پیدا کرد، مثل عشق به خانواده، فرمول "زن رویاها" همیشه جواب می دهد، او نیمه دیگرش را یافت، فرشته ای که گویا فرستاده شده بود تا دست قاسم را بگیرد و او را به قله آرزوهایش برساند. دختری که انگیزه و عشق قاسم را به کارش صدچندان کرد، پس از مشقت های فراوان، خانواده را راضی کرد و در نهایت زندگی مشترک را شروع کرد.

فصل سوم: عشق به کار و داشتن کسب و کار شخصی

چیزی در بعضی انسان ها وجود دارد که آن ها را به مرور از محیط و آدم های اطرافشان جدا می کند، شبیه یک رسالت شخصی و یک الزام درونی. معصومی عاشق راه اندازی کسب و کار بود. روحیه کارآفرینی داشت، انگار مسول ساختن چیزی باشد و باید به هر شکل به سمت این رسالت برود، خیلی زود بعد از دانشگاه فهمید که اصرارهای پدرش برای ادامه تحصیل و فوق لیسانس گرفتن را بر نمی تابد، اما عشق به پدر و اطاعت از او، برایش یک وظیفه بود، همزمان با ادامه تحصیل به فکر راه انداختن کسب و کاری برای خودش بود، اما از کجا باید شروع کرد و چگونه باید وارد این مسیر شد. او معلم و استادی برای کسب و کار نداشت و مثل همه دهه شصتی ها باید به راه آزمون و خطا می رفت، سری که درد می کرد برای به سنگ خوردن. اما او می دانست که برای تجربه هم علم لازم است و از این رو مطالعاتش را در زمینه های مرتبط با کسب و کار، کارآفرینی و برندینگ افزایش داد.

فصل چهارم: کسب و کارهای شکست خورده

او پیش از راه انداختن ملاقه، کسب و کار های دیگری را هم آزمود، اما هیچکدام باب طبعش نبود. او حتی یک فروشگاه لباس کودک را با دکوراسیون متفاوت راه اندازی و اجرا کرد. این کسب و کار در زمان خودش پیشرو بود و حوزه ای بود که نیاز آن روزهای جامعه را برطرف می کرد. نام "فسقلی" را انتخاب کرد و یک مغازه در جای خوب و شلوغی از شاهرود را اجاره کرد، اما عشقش به برندسازی باعث شد تا افتتاحیه ای بگیرد و از گروه فتیله ای ها دعوت کند تا در شاهرود فروشگاهش را افتتاح کنند، هزینه جشن دو برابر هزینه راه اندازی فروشگاه بود اما او با قوانین بازارسازی و بازاریابی به صورت شهودی و درونی آشنا بود. با همسرش راهی سفر شد و مثل همه جوان های دهه شصتی، هجرت را انتخاب کرد، هجرتی که زیاد دوام نیافت و اما این انتهای داستان نبود.

فصل پنجم: هجرت سرابی بود و بس

هنوز دو سال از زندگی مشترک نگذشته بود که فکر رفتن آمد، هجرت و به بهانه ویزای دانشجویی و تحصیل در یک رشته مدیریتی و اخذ مدرک از دانشگاهی در استرالیا از ایران خارج شد، ولی شرایط سخت تر از این حرف ها بود، و از باغ رویا تنها "در باغ سبز" را نشان داده بودند، با دلار هزار و صد تومانی اپلای کرد، با دلار هزار و هفتصد هواپیما از باند پرواز فرودگاه امام خمینی تیکاف کرد و با دلار سه هزار و هفتصد تومان، روی ویزایش

مهر ورود به استرالیا خورد. تورم ضربه اش را به رویاهایش زده بود. سه سال با این اوصاف گذشت و در این مدت به کشورهای زیادی سفر کرد و تجربیات زیادی کسب کرد. با دست خالی و کوله باری از تجربه برگشت و تصمیم گرفت تا دوباره با انگیزه ها و هدف های قوی تری شروع کند.

فصل ششم: تولد ملاقه

سختکوشی و پیگیری ها همیشه جواب می دهد، همیشه باید محیط و اکوسیستم را شناخت، نیازهای بومی را درک کرد و برند را متناسب با خاک و فرهنگ آن منطقه راه انداخت، نام ملاقه انتخاب شد و کودکی در سال نود و سه متولد شد، ملاقه با شعبه ای کوچک در شاهرود شروع به کار کرد، با شعار “طبخ و سرو غذاهای ملاقه ای”. کم کم با زحمت ها و سختی های بسیار جای خودش را در قلب شهر و قلب مردم شهر پیدا کرد. منوی امروز ملاقه همه چیز دارد، از عدسی خوش طعم تا خوراک لوبیای دست چین، از کشک بادمجان تا میرزا قاسمی و کوفته تبریزی، از آش کشک تا سوپ و از حلیمی که بوی حلیم های ماه رمضان را دارد. این روزها همه زرق و برق ملاقه را در خیابان مرکزی می بینند، اما کسی خبر از روزهایی ندارد که او یک تنه در برابر سختی ها، حسادت ها، ناملایمات، مخالفت ها، کج رفتاری ها و کارشکنی ها ایستاد، او نشان داد که قصد شکست خوردن ندارد، این بار فقط ملاقه است که در ذهنش حضور دارد و فکر گسترش برندش و خدمت به ایرانیان در سراسر خاک کشورش خواب راحت را از چشمانش ربوده است.

نگرش به برندصنایع غذاییآکادمی متاورس ایرانملاقهکارشناس تغذیه